داستان هاي کوتاه خنده دار


?ه روز خانوم? قبل از برگشتن همسرش از سرکاردر نامه ا? نوشت : من خونه رو تا ابد ترک کردم و د?گه حاضر ن?ستم با تو زندگ? کنم ونامه رو گذاشت رو? م?ز و خودش رفت ز?ر تختخواب قا?م شد که عکس العمل شوهرش رو بعد ازخوندننامه بب?نه !!!


شوهر خسته از سرکار اومد و وارد اتاق خوابشد و چشمش به کاغذ رو? م?ز افتاد و نامه همسرش رو خوند ، بعد از خوندن نامه با تمامخونسرد? رو? کاغذ چ?ز? نوشت ، در هم?ن هنگام زنگ موبا?ل شوهر بصدا درم?اد و شوهر جوابم?ده : س?م عز?زم ، من فقط لباسامو عوض کنم و م?ام ، منتظرم باش فدات شم !!! خداروشکر ا?ن زنم از خونه رفته و برا? هم?شه گورشو گم کرده ، ايشاله د?گه ر?ختش و نب?نم ، کاش قبل از ا?نکه م?د?دمش با تو آشنا م?شدم. عز?ز دلم منتظرم باش ، من تا ن?م ساعتد?گه پ?شتم. و بعد در حال? که داشت ز?ر لب آواز م?خوند از خونه خارج شد…


 


 


زن که از شدت عصبان?ت و ناراحت? داشت ميمرد و پرپر م?شد بعد از خروج شوهرش از ز?ر تخت خواب اومد ب?رون و رفت بب?نه شوهرش چ? رو?کاغذ نوشته ؟!


د?د شوهرش نوشته : خنگول د?وونه ، کف پا?چپت معلوم بود ! من م?رم نون بگ?رم و برگردم…


.


.


.


آورده اند که بهلول سکه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي نمود. شيادي چون شنيده بود بهلول ديوانه است جلو آمد و گفت : اگر اين سکه را به من بدهي در عوض ده سکه که به همين رنگ است به تو ميدهم. بهلول چون سکه هاي او را ديد دانست که آنها از مس هستند و ارزشي ندارند پس به آن مرد گفت به يک شرط قبول مي کنم : اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر کني !!!


شياد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود.


بهلول به او گفت : تو که با اين خريت فهميدي سکه اي که در دست من است از طلا مي باشد ، چطور من نمي فهمم که سکه هاي تو از مس است ؟؟؟


آن مرد شياد چون کلام بهلول را شنيد از نزد او فرار نمود.


.


.


.


توماس هيلر (مدير اجرايي شرکت بيمه عمر ماساچوست) و همسرش در بزرگراهي بين ايالتي در حال رانندگي بودند که او متوجه شد بنزين اتومبيلش کم است. هيلر به خروجي بعدي پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلي زود يک پمپ بنزين مخروبه که فقط يک پمپ داشت پيدا کرد. او از تنها مسئول آن خواست باک بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسي کند. سپس براي رفع خستگي پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت. او هنگامي که به سوي اتومبيل خود باز مي گشت ديد که متصدي پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتي او به داخل اتومبيل برگشت ديد که متصدي پمپ بنزين دست تکان مي دهد و شنيد که مي گويد : گفتگوي خيلي خوبي بود.


پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد که آيا آن مرد را مي شناسد. او بي درنگ پاسخ داد که مي شناسد. آنان در دوران تحصيل به يک دبيرستان مي رفتند و يک سال هم با هم نامزد بوده اند.


هيلر با لحني آکنده از غرور گفت : هي خانم ، شانس آوردي که من پيدا شدم. اگر با اون ازدواج مي کردي به جاي زن مدير کل ، همسر يک کارگر پمپ بنزين شده بودي !!!


زنش پاسخ داد : عزيزم اگر من با او ازدواج مي کردم ، الان اون مدير کل بود و تو کارگر پمپ بنزين !!!




































https://www.pinterest.com/pin/1088041591196943129/



https://express.adobe.com/page/ZHaAVkM4af0WQ/



https://sites.google.com/view/smslar/home



https://onlineproofing.home.blog/2021/12/31/smslar/



https://sallymarsh4.tumblr.com/



https://www.reddit.com/r/business/comments/rsx5kh/%D8%A7%D8%B3_%D8%A7%D9%85_%D8%A7%D8%B3_%D9%84%D8%B1/



https://myspace.com/sallymarsh4



https://disqus.com/by/sallymarsh4/about/



https://en.gravatar.com/sallymarsh4



https://www.ted.com/profiles/32458701/about



 

http://gg.gg/xtp0s


https://bit.ly/3LLoWYi


https://did.li/cT7Hw


 

داستان هاي کوتاه خنده دار

، ,https ,م ,مي ,com ,بنزين ,پمپ بنزين ,ز ر ,آن مرد ,https www ,منتظرم باش

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مكتب قرآن و عترت آرياوانت دوره های آموزشی بازاریابی، فروش، تبلیغات، همایش ها و سمینارها صدای قربانیان فرقه رجوی بازی گنگسترها در تاریکی : Gangs In Darkness" game" درسیتو کلاس مداحی وزن_ بودن sajadiyeh4 گامی برای استقرار تمدن نوین اسلامی